مقدمه:
در میانه ی جدال های خیابانی سال 88 همه به وضوح دیدند که بخش عمده ای از نیروهایی که برای فرونشاندن اعتراضات توسط ارگان هایی مانند بسیج و نیروی انتظامی و ... (به عنوان بدنه ی کف خیابانی) از چه نقاطی از شهر تهران و بعضا از چه نقاطی از کشور به سطح خیابان ها سرازیر شده بودند. بورژواها و خرده بورژواها و طبقه متوسط نشین های باکلاس تهران و شهرهای بزرگ گاه در اعتراضات و متلک های خود در خیابان و گاه در ناله ها و غرزدن های مجازی خود با تراوش احساسات نژادپرستانه و طبقاتی مشمئزکننده ای، بدنه ی کف خیابانی اصولگرایان را (عرب! پاکستانی! ونزوئلایی! و ...) می نامیدند و یا گاه (یک مشت دهاتی جواد!) و یا عده ای از بچه های (ته خط) و شهر ری و پاکدشتی های اُمل! و (گدا گشنه!) معرفی می کردند.
واقعیت این بود که بخش دوم «اتهامات!» عزیزان تا حد زیادی صحیح بود. بخش زیادی از بدنه نیروهای رده پایین آنان (بخصوص در پایگاه های مقاومت بسیج شهری) دقیقا از بخش های کارگر نشین و فقیر مثل پاکدشت، شهرری، هشتگرد، راه آهن، شوش، خانی آباد و شهریار و ... آمده بودند که با روحیه ای انتقام گیرانه وارد فضاهای شهری کلان شهر می شدند. عمده ی نیروهای کف خیابانی نیروی انتظامی نیز (از یگان ویژه تا سربازان وظیفه و سرباز صفر که سر کوچه های خیابان انقلاب گماشته شده بودند) ، از مشخصا از مناطق دور افتاده از مرکز(تهران) بودند.
نتایج عینی چنین برخوردی از پیش مشخص بود. عکس ها و شواهد و مستندات متعددی وجود دارد که حتی نشان می دهد نیروهای مذکور پس از اتمام کار خود خشم شان را بر خودروها، ماشین ها و مغازه های گران قیمت «کلان شهر» خالی می کردند. این عقده طبقاتی از کانال تبلیغات تریبون های بیشمار اصولگرایان بازتولید می شد. از مستندهای پر شمار سازمان تبلیغات اسلامی و نهاد جبهه فرهنگی انقلاب (وابسته به برادر سعید جلیلی) تا افرادی مثل الله کرم و یامین پور و ابراهیم فیاض و شعارهایی مثل (ایران فقط تهران نیست- تهران فقط شمران نیست)، همین مفاهیم را مرتبا تبلیغ می کردند که «این اعتراضات و در نتیجه سرکوب این اعتراضات ناشی از تولد یک طبقه متوسط بزرگ و در کنار آن یک طبقه ی بورژوای مدرن در جریان برنامه های اقتصادی پس از جنگ است». «برنامه هایی که نهایتا موجب ایجاد مطالباتی نوین پیرامون وضع حقوق، نهادها و شرایط ایده آلی برای این طبقه از حاکمیت شده بود که طبیعتا با تبار و نفس و شعارهای این حاکمیت مغایرت دارد».
شکی نیست که یک جای کار اینگونه موهوم بافی ها می لنگد. مقالات و بحث های یادشده ی آن عزیزان ارزشی، در سطح «تحلیل» و «اثبات» چندان اشتباه نیست. در حقیقت این شبه روشنفکران (اصولگرا) برخلاف پلیس بازهایی مثل (شریعتمداری) اعتراضات را بیش از آنکه نتیجه ی طراحی های سرویس های اطلاعاتی آمریکایی و اروپایی و یا نتیجه خیانت کسانی مانند موسوی به نظام بدانند، ناشی از یک دوره تحولات عمیق اجتماعی و اقتصادی می دانستند که حالا شکل تغییریافته و تعین یافته ی نوین ریخت شناسی اقتصادی و اجتماعی، از دید طبقات تولید شده توسط دولت های قبل، طی این پروسه حالا نیازمند بازتولید روبنای فرهنگی و سیاسی و عقیدتی خاص خود شده است و این اعتراضات نیز نتیجه ی مطالبه ی برقراری این روبنا برای آنان است.
از طرف دیگر اما، آنان جناح احمدی نژاد و تیم اش را محبوب پا برهنگان و فردی عدالتخواه و ضدسرمایه داری و مخالف امپریالیسم جهانی معرفی می کردند و در حقیقت وی را نماینده ی مطالباتی با رگه هایی سوسیالیستی معرفی می کردند. حال که احمدی نژاد و تیم اش عملا بیش از سایر دولت های پس از انقلاب (حتی بیش از تیم فعلی حسن روحانی که مشاوران آن نیز رسما نئولیبرال هستند) پیروی نسخه های لیبرالی بانک جهانی و صندوق بین المللی پول بود و از نهادهای یادشده تقدیرنامه ها دریافت کردند و بیشترین حجم خصوصی سازی و آزادسازی تجاری و در کنار آن بیشترین حجم فساد اقتصادی و گسترش فاصله طبقاتی در دوران احمدی نژاد انجام شد.
* * *
اینکه از نقطه نظر تحلیل طبقاتی، بخش زیادی از معترضین به نتایج انتخابات سال 88 را طبقه متوسط ، خرده بورژوازی و بورژوازی و جامعه دانشگاهی تشکیل دادند، اظهر من الشمس است. طبقه ای که پس از پایان جنگ هشت ساله، به واسطه ی برنامه های اقتصادی دولت های مختلف چاق تر شد و قاعدتا به «جامعه مدنی»،«آزادی سیاسی بورژوایی»،«عرفی شدن و جدایی مذهب از سیاست»،«خلاصی فرهنگی» و ... احتیاج پیدا خواهد کرد.
ما به نیکی می دانیم که گسترش سرمایه داری ابتدایی و تجاری در هرجای جهان ابتدا در پس جنبش های استقلال طلبانه و دگرستیز و هویت طلبانه و ضد خارجی و مدافع اتوریته و ایجاد قانون مرکزی طرح شده است. "هابز" نماینده سیاسی این تحول و کولبرت مرکانتیلیست -که حمایت دولت با قدرت نظامی از تجارت ملی و استقلال ملی را تجویز می کرد- نماینده ی اقتصادی این مطالبه بودند. درنتیجه مرحله جنبش های سیاسی دوران آن ها نیز بیشتر محتوایی هویت خواهانه داشته است و با ذات کوسموپولیتیکال و جهان وطن گرایی سیاسی سرمایه داری متاخر و مدرن متفاوت است. مرکانتیلیست ها در عصر سرمایه داری تجاری اعتقاد داشتند که دولت باید در مقابل رقبا و دشمنانش عوارض گمرکی بالا بگیرد و گاهی به سایر کشورها برای بازکردن فضاهای نوین تجاری و غارت طلا، حمله کند و با افزایش ذخیره طلا و مثبت کردن تراز تجاری، شرایط اقتصادی را بهبود بخشد.
به همین ترتیب سطح مطالبات جنبش های نیمه اول قرن بیستم در ایران نیز (از زمان مشروطه تا نهضت ملی شدن صنعت نفت و تا انقلاب ضدسلطنتی ایران در سال 1357) بیش از محتوای آزادی خواهانه و مدنی و دموکراسی خواهانه، دارای محتوایی ضدامپریالیستی و استقلال طلبانه و هویت خواهانه در مقابل (دیگری) بوده و از آن فراتر نرفته است.
این گسترش توده ایِ مناسباتِ بورژوایی مدرن آنهم پس از انقلاب و جنگ بود که با تسری یافتن مطالباتِ دموکراتیک و بورژوایی و مدنی، از سطح چند روشنفکر به لایه های مدرن جامعه وارد و مطالباتی مثل «آزادی»، «دموکراسی»، «جامعه مدنی»، «رهایی فرهنگی و جنسیتی» را مطالبه ای توده گیر کرد. نقطه اوجی که در ایران می توان بین آن و سایر جنبش های بورژوا دموکراتیک جهان برای گسترش سرمایه داری متاخر، نوعی «این همانی» قائل شد، شورش ها و جنبش های بین سال های دهه هفتاد و هشتاد (مشخصا 78 تا 88) است. این مطالبات در انقلاب سال 1357 نیز وجود داشت و جریانات مدرن حاضر در انقلاب آن را بیان می کردند. اما در آن دوره هنوز به عنوان اساسی ترین درخواست های انقلاب فرمول بندی نشده و به شعارهایی هژمونیک تبدیل نگشته بود.
هرچند در جریان قیام مشروطه و یا روی کار آمدن دولت رضاخان، همین مطالبات مدرن وجود داشت. اما وجود این مطالبات در سطح مقالات و توصیه ها و سخنرانی های چند روشنفکرِ جدا از جامعه بود. روشنفکرانی که از کانال قدرت سیاسی می خواستند به شیوه ی مصنوعی و آمرانه و برونزا این مطالبات را به توده های سنت زده استعمال کنند. به نظر می رسد اتفاقا به واسطه ی درون زا نبودن این مطالبات، هرگز توده گیر و هژمونیک نشد و بعضا ً از طرف جامعه با مقاومت هایی فراگیر نیز رو به رو می شد.
* * *
در جریان توسعه ی سرمایه داری متاخر و گذار به سوی نسخه های سرمایه داری جهانی که از سوی بانک جهانی و صندوق بین المللی پول تجویز می شود، بخشی از طبقات جامعه طبیعتا قربانی خواهند شد. جریان اصولگرا با آگاهی از این روند - که در نتیجه ی خصوصی سازی ها، حذف سوبسیدها، حذف فرصت های شغلی و تعدیل نیرو به اسم کارآمد سازی بنگاه ها، تقلیل حقوق نیروی کار در قانون کار و کالایی سازی بیشتر خدمات عمومی و سایر تمهیدات نئولیبرالی رخ می دهد- سعی کرد تا طبقات قربانی را به سوی خود جلب کند و با جذب آنان، بتواند مقابل فراکسیون دیگری از بورژوازی بایستد و قدرت سیاسی را در چنگ خود منحصر کند.
تحلیل رای دادن بخش زیادی از این قربانیان به احمدی نژاد در سال 84 – که همزمان هاشمی رفسنجانی را نماد این قربانی سازی می دانستند – چندان عجیب و غریب نبود. جناح اصولگرای نظام جمهوری اسلامی سعی کرد از کانال سر دادن شعارهای عدالت خواهانه و مساوات خواهانه و همچنین سردادن شعارهای ضد استعماری در جریان بحث تحریم هسته ای و تهدید به جنگ، گوی و میدان را بدست آورد.
ادبیاتی که آنان برای جذب بدنه ی سیاسی قابل اعتنایی از طبقات ضعیف و زحمتکش و حتی بخش هایی از لمپن پرولتاریا، از طریق ارائه ی شعارها و وعده و وعیدهای تو خالی میسر بود تا مطالبات عدالت خواهانه ی این لایه ها را به سوی اهداف سیاسی خود کانالیزه نماید. ادبیاتی که به تفضیل به کلیات آن اشاره خواهیم نمود و آن را مورد نقد قرار خواهیم داد.
نگاهی منابع ادبیات شبه عدالتخواهانه و شبه استعمارستیز جناح اصولگرا و نارسایی های آن
برای طرح مباحث عدالتخواهانه و استعمار ستیزانه، قاعدتا دو منبع اصلی در ادبیات اصولگرایان وجود دارد.
1) فقه شیعی:
فقه شیعه در حوزه اقتصاد قواعدی در باب برقراری عدالت اجتماعی دارد. قاعده لاضرر (یعنی جلوگیری از ایجاد شرایط خطر و ریسک و یا نابودی اموال افراد) و قاعده ی عسر و حرج (جلوگیری دولت از سختی و دشواری و گرفتاری افراد در فعالیت های اقتصادی که خود امری نسبی است) و قاعده ی نفی سبیل (قاعده ای که از هر جنبه ای تسلط بیگانگان غیر مسلمان را بر کشورهای اسلامی حرام می داند) و مباحثی مثل خمس و زکات و مالیات های متنوع حکومت اسلامی و ضرورت اختصاص انفال به عموم جامعه از کانال مالکیت دولت بر آن ها (اقداماتی از قبیل ملی سازی ثروت های عمومی و معادن و منابع و مراتع بزرگ که در تمام کشورهای جهان سرمایه داری امروز نیز مرسوم است) در یک ساختار اقتصادی و... همه و همه بخشی از این قواعد هستند. اما این قواعد محدوده ها و کاستی هایی دارند.
آنچه که امروز به نام «اقتصاد اسلامی» در سطح آکادمیک مطرح است، چیزی جز برخی قواعد کلی و قانونی و اخلاقی در حوزه ی مباحث «حقوق تجارت» و «حقوق مالکیت» و «وظایف عمومی دولت» نیست. این کلی گویی اخلاقی صدالبته همراه است با قواعد سختگیرانه ای در باب ربا و نرخ بهره که متاسفانه در هیچ کشور اسلامی مورد توجه قرار نگرفته است و در باب نرخ سود بانکی و نرخ بهره تسهیلات و ... می توان اوضاع کشورهای اسلامی (و به خصوص ایران را که بیشتر از سایر کشورها مدعی است) اسفناک تر از سایر کشورهای سرمایه داری دانست.
در دوران آغازین تولد اسلام در شبه جزیره عربستان نیز یک دوره گذار بین برده داری از قرن اول هجری تا قرن سوم هجری به سمت شیوه تولید آسیایی و نوعی فئودالیسم دولتی پس از آن وجود دارد. از آنجا که محوریت اقتصاد پسابرده داری در صدراسلام در شبه جزیره لم یزرع و خشک و بی آب عربستان، روی بخش تجارت و بازرگانی و مبادله است، بیشتر قواعدی که در فقه اسلامی و بخصوص فقه شیعه در حوزه اقتصاد و کنترل معیشت جامعه وجود دارد، حول بخش «مکاسب» و «تجارت» است. این بخش از فقه اقتصادی شیعه شامل اکثریت مباحث اقتصادی موجود در تشیع است. به گونه ای که انگار این قواعد برای جامعه ای ست که بیش از 50درصد درآمد خالص آن ناشی از فعالیت های تجاری و مبادلات است.
بدین ترتیب در این حوزه بحث های عمده ای پیرامون طبقات جامعه و توزیع و درصد مالکیت دولت و بخش خصوصی و چگونگی تنظیمات بازار و نحوه تخصیص منابع تولیدی در تمامیت اقتصاد و ... گفته نشده است. چرا که هنوز بدان معنا چیزی به نام صنعت و تولید اجتماعی متمرکز معنای خاصی نیافته است. بدین سبب است که این قواعد را هم می توان در مورد شیوه تولید برده داری بکار برد و هم در مورد شیوه تولید فئودالی (چه اینکه آیت الله بروجردی در جریان اصلاحات ارضی طی پیام هایی به شاه، از فئودال ها حمایت کرد) و هم شیوه تولید سرمایه داری قابل کاربست است. چرا که اساساً در ارتباط با کلیتی به نام «شیوه تولید» بحثی نشده است. به این اینکه برخی در دهه پنجاه و چهل و شصت از امکان توجیه شیوه تولید سوسیالیستی با تکنیک های دور زدن های فقهی گفته اند، چندان بی راه نیست و فقه شیعه این انعطافات را درون خود دارد.
در حقیقت آن امری که به طور محوری در زمینه فرمول های شیعیان برای رسیدن به عدالت اجتماعی و مطالبه عدالت مطرح است، بیشتر قیدهای هنجاری و اخلاقی است و نه ایجاد تحولات عمده ی ساختاری. در حقیقت در درون روابط سرمایه داری امروز، حامیان اقتصاد اسلامی توصیه هایی فراتر از آنچه اقتصاد کینزی و نوکینزی و یا برخی تجویزات کنترل کننده ی محدود به برنامه های احزاب سوسیال دموکرات و حامی دولت رفاه، ندارند. الا اینکه به برخی از قواعد مبادلاتی و تجاری و ضد ربا (آنهم بیشتر نه در چهارچوب قوانین پیشنهادی، که در چهارچوب توصیه های اخلاقی) تحریم شود. و در کنار آن توصیه به پرداخت خمس و زکات فطره و انجام انفاق و قرض الحسنه شود که اکنون قواعدی «اختیاری - شخصی» محسوب می شوند.البته در حوزه بانکداری بدون ربا و نظام بورس و سایر ابزارهای مالی نیز نظراتی از سوی نظریه پردازان اقتصاد اسلامی ارائه می شود که اجرا کردن آن در جریان هژمونی سرمایه داری جهانی و نظام بین الملل مبادلات و روابط تکریم مالکیت خصوصی (که در اسلام نیز محترم شمرده می شود) عملا رویایی و غیر قابل اجرا و خیالی ست.
این امر قاعدتا باعث شده است که در سطح تحلیل نظام سرمایه داری، نظریه پردازان اقتصاد اسلامی (اقتصاد مبتنی بر فقه) در نقد نظام سرمایه داری بیشتر وام دار «مارکس» باشند. چرا که وفاداری به «کینز» در تحلیل نظام سرمایه داری، فقه شیعه را بدیلی رادیکال در برابر سرمایه داری مدرن نشان نخواهد داد. لذا نظریه پردازان مذکور در سطح نظری و تحلیلی و انتقادی از «اقتصاد سیاسی رادیکال» کسب فیض نموده و در سطح تجویز و ارائه نسخه های اقتصادی تا حد زیادی به «اقتصاد سیاسی دولت رفاه» پای بند هستند.
نتیجه این رویه و این دوآلیسم در نظریه اقتصادی قاعدتا ً راهنمای چپ زدن و گردش به راست خواهد بود. چیزی که در شعارهای محمود احمدی نژاد رئیس جمهور مورد علاقه ی اصولگرایان متجلی شد. احمدی نژاد شعارها و نقدهای رادیکالی یعلیه نظم سرمایه داری امپریالیستی ارائه داد. ولی به دلیل فقدان بدیل ابتدا به سراغ حلقه های شبه کینزین در دانشگاه امام صادق و برخی نظریه پردازان مثل محمد خوش چهره و داوود دانش جعفری رقت. اما در جریان عمل به نسخه های مصوب مجلس و طرح های بانک جهانی و صندوق امپریالیستی پول، باز به سمت راست گردش نموده و تیم «شمس الدین حسینی – فرزین – پژویان» را با دیدگاهی اساسا نولیبرالی بر اقتصاد کشور مسلط کرد. در باب مکانیزم علمی و طبیعی این گردش به راست و مباحثی مربوط به فقدان تئوری و مسئله پایگاه طبقاتی در ادامه ی بحث بازهم صحبت خواهیم نمود.
2) فلسفه شیعی:
برای اینکه به منابع فلسفی اصولگرایان و پاسخ به اینکه «چرا این جریان در فلسفه اسیر نوهایدگریسم اسلامی می شود و چرا منابع فلسفی آنان دچار وضعی سترون تر از منابع فقهی آنان است؟»، نیاز به طرح یک سلسله مقدمات دارد. ما در اینجا همانطور که پیشتر فقه و مشخصاً فقه شیعی و مطالب آن را نقد نکردیم (بلکه کاستی های کارکردی و فقر برنامه ای آن را از دید خود در سطح اجتماعی و خصوصا در مورد بحران ها و تضادهای شیوه های تولید صورتبندی کردیم)، در اینجا نیز بواسطه کاستی ها و محدودیت های زمانی و تخصصی قصد نقد معنایی و محتوایی فلاسفه ی شیعه را نداریم. اما قصد داریم تا علل زیرساختی بلااستفاده بودن آن را در ادبیات اصولگرایی (البته با ابزارهای گفتمانی خود) واکاوی کنیم. لذا نیازمندیم که وضع فلسفه را نه به مثابه یک مجموعه از دانسته ها و دانش انتزاعی به طور مستقل و اتمیزه و مجزا، بلکه در پیوند و ارتباط دیالکتیکی با جامعه، روابط تولید و تکامل اقتصادی – سیاسی بررسی کنیم.
اینکه چرا از عنوان «فلسفه اسلامی» - که بیشتر مرسوم است – استفاده نکردیم و واژه ی «فلسفه شیعی» را بکار بردیم، ناشی از یک وجود نکته ای است که به زودی به آن اشاره خواهیم کرد.
فلسفه اسلامی شامل سه شاخه از حکمت است. حکمت مشائی (بوعلی، فارابی، ابن رشد و ...) و حکمت اشراقی (سهروردی و میرفندرسکی و میرداماد و ...) و حکمت صدرائی (ملاصدرا، طباطبائی، جوادی آملی و...).
به جز «فارابی» و «ابن رشد» و امثال «کندی» (که از اولین مترجمان آثار ارسطو و افلاطون و فلوطین است) ، مابقی فلاسفه مسلمان اغلب شیعه بودند. نکته دیگر اینکه فلاسفه ی نام برده تقریبا مسائل خاصی به تقریرات خود در رابطه با افلاطون، ارسطو و افلوطین نیفزودنده و اغلب یا شارح آثار فلاسفه متاخر یونان بودند و یا مترجمان آثار آنان. در میان مشائیان تنها بوعلی سینا بود که ده ها مسئله جدید به فلسفه ی ارسطوئی افزود و آن را بسط داده و گاهی نظرات ارسطو و افلوطین را رد کرده و خود نیز در اواخر عمر مطالعات فلسفی خویش به سمت نوعی عرفان اشراقی گرایش یافته است. بوعلی سینا که تقریبا از حکمت مشائی (به عنوان حکمتی وابسته به فلسفه یونانی متاخر) به همین واسطه گسست کرد و اتفاقا شواهد موجود تاریخی، حاکی از شیعه بودن اوست. به هر ترتیب نکته کلیدی اینجاست که اغلب این فلاسفه شیعه (بوعلی، سهروردی، خواجه نصیر و ملاصدرا و ...) بودند که نسبت به فلاسفه اهل سنت به غایت «مولفانه تر» قلم زدند. علل عینی این تفاوت ها اما ناشی از چیست؟
تاکید ما بر تشیع، ناشی از این است در جهان اهل سنت نسبت به فلسفه و بخصوص فلسفه یونانی، به عنوان کلیتی «کفرآمیز» نگاه می شد. همچنین اهل سنت پس از صدر اسلام تا قرن نهم هجری همواره در سطح سرزمین های مسلمان نشین، صاحب حمایت طبقه ی حاکمه بودند. متکلمین و عرفا و مفسرین آنان از ابتدا نیز در برابر فلسفه موضعی تماما منفی داشتند که آثار و نوشته های کسانی مانند «غزالی» و «فخر رازی» گواه این مدعاست. در درون جهان تشیع نیز همواره اقلیت قابل اعتنایی از فقها و متکلمین نسبت به کلیت فلسفه موضع انتقادی داشته و همچنان در حوزه علمیه مشهد و کربلا چنین موضعی وجود دارد.
حتی نظریه پردازان نوین «اخباری» (یعنی متکلمین و فقهایی که در استنباط احکام دینی اغلب تنها از آیات و روایات استفاده می کنند) که اتفاقا نظرات اقتصادی ضدسرمایه سالارنه دارند -کسانی مانند محمدرضا حکیمی- اساسا به خارج کردن و تفکیک فلسفه از تمامی حوزه های دین (کلام، فقه، اخلاق و ...) اعتقاد دارند.
در این شرایط تا قبل از عصر صفوی و اضمحلال آرام آرام نظام سنتی آسیایی ایران و جایگزینی آن با نوعی نظام «فئودالیسم دولتی» تا عصر قاجار (آنهم به تبع حضور تجارت خارجی در اقتصاد ایران و کسب برخی آموزه ها از اروپاییان و همچنین گسترش امنیت نسبی جامعه و قدرت مرکزی دولت)، ایران سرزمینی بود که هم برای فلاسفه و هم برای تشیع کشوری نا امن به حساب می آمد. نا امنی فکر به دنبال نا امنی مالکیت از خصلت های اساسی جامعه به حساب می آمد.
شیعه بودن یک جرم بزرگ بود (که اغلب نیز تا اواخر دوره ایلخانی از حکومت مخفیانه ابراز می شد) و فیلسوف بودن جرمی مضاعف. هم بوعلی سینا و هم شهاب الدین سهروردی جوان، عمده ای از زندگی خود را در زیر فشار پلیسی حکومت گذراندند و سهروردی نیز نهایتا به همین واسطه توسط حکومت کشته شد. (برخی حتی بیماری و مرگ زودهنگام بوعلی را ناشی از فشارهای دائمی حکومت ها بر وی می دانستند).
به موازات اینکه شرایط حقوق مالکیت و تجارت در ایران و خاورمیانه «نا امن» بوده است، امنیت برای «اندیشه ی آزادِ فلسفی» نیز وجود نداشته است. تا قبل از تولد حکومت صفوی، همانطور که حکومت به غارت کاروان های تجاری مرزی دست می زد (و خود عامل تنش ها و ایجاد بهانه برای جنگ های ویرانگری مانند جنگ با مغولان و ازبک ها و عثمانیان بود)، هم تفکر فلسفی و هم تشیع هردو دائما در خطر حمله ی نیروی سرکوبگر داخلی و فاقد قدرت خارجی دولت ایرانی بودند.
در عصر صفوی وقتی دولت به مذهب رسمی و یکپارچگی اجتماعی برای برپاسازی (دولت-ملت) نیازمند است و ضرورت همراهی برخی طبقات اجتماعی برای توسعه احساس می گردد، تشیع نیز دیگر به عنوان «نیرویی ازنیروهای اپوزیسیون وضع وجود» مطرح نبوده و به بخشی از ایدئولوژی طبقه حاکم و امری وحدت بخش در ایران شیعه تبدیل می شود و این بار اهل سنت ایران حاشیه نشینان جامعه می شوند. اما سطح فرهنگی موجود و ساخت سیاسی همچنان برای فلاسفه ای مانند ملاصدرا نا امن بود. در این میان فقهای ضد فلسفه ی شیعه جایگزین فقهای متحجر اهل سنت شدند و کسانی مانند مجلسی و شرکا، فلاسفه را اپوزیسیون فرهنگی و رغیب مذهبی خود معرفی کرده و با آنان برخورد کردند. (هرچند لازم به ذکر است که این برخوردها به شدت متفاوت از برخوردهای خشونت بار قرن هفتم و هشتم هجری بود).
این وضعیت تا دوره معاصر نیز تداوم داشته است و تا قبل از هژمونیک شدن روحانیت حامی فلسفه در جریان انقلاب ضدسلطنتی سال 1357 نیز، روحانیون ضدفلسفه عمدتا ً یا با دستگاه سیاسی کاری نداشتند و یا در حال تایید دستگاه سیاسی حاکمه بوده اند که نمونه تام آن درگیری های حوزه مشهد و کربلا و انجمن حجتیه با آیت الله خمینی بود. این فقدان حمایت طبقه حاکم و نا امنی برای اندیشه موجب شد برخلاف فلسفه ی مغرب زمین، تفکرات فلاسفه ی شیعه عمدتا در سطح مسائل هستی شناختی و الهییات باقی بماند. از طرف دیگر کار دیگرشان این بود که مثل خواجه نصیر و ملاصدرا و میرداماد و مطهری سعی کنند بین روایات و اخبار امامان شیعه و استنتاجات فلسفی خویش ارتباط برقرار کنند.
فلاسفه شیعه که دانسته هایی را از سرزمین های مغرب زمین (یونان) اخذ کرده بودند، از سوی منتقدان خود متهم به دوآلیسم فلسفی و التقاط اعتقادی می شدند. به همین دلیل یکی از تلاش های گسترده ی فلاسفه (بخصوص خود بوعلی و قطب الدین شیرازی و خواجه نصیر) نه فقط پرداختن به اندیشه فلسفی و فربه سازی اندیشه ی خویشتن، که دفاع از خود "فلسفه" و رشته ی فلسفه در برابر منتقدان دارای قدرت سیاسی بود! تمام این پروژه های فکری راه را برای تفکر در امور عینی تر و مسائل فلسفه مضاف مسدودتر می ساخت.
پس از سقوط حکومت سنی مذهب خوارزمشاهی -که مانند دو سلسله ی ترک تبار قبل از خود عرصه را برای متفکران و حتی واعظین و بخشی از روحانیت منتقد سنی مذهب تنگ کرده بود- کسانی مانند قطب الدین شیرازی و خواجه نصیرطوسی برای مدت کوتاهی تصمیم گرفتند تا سال ها قبل از افرادی چون ماکیاولی و کولبرت و هابز و لاک و هیوم و... ، از کنج عزلت خارج شده و برخلاف فارابی و بیرونی و بوعلیِ همیشه در حال فرار، با استفاده از خلاء قدرت موجود، وارد دستگاه حکومت های مغول و تاتار تبار شوند.
به همین دلیل بر خلاف فلاسفه ی ایرانی پیشین و پسین خود، برای اولین بار مستقل از استنتاجات فقهی، به طرح نظراتی پیرامون مسائل عینی تر مانند: «خردگرایی، اداره جامعه و تدبیر منزل و اقتصاد» -هرچند در ابعادی محدود- پرداختند. پس از این تا پایان عهد قاجار، فلاسفه ی شیعه اساسا برخلاف فلاسفه ی یونانی و آلمانی و انگلیسی و فرانسوی، به هیچ وجه به طور قابل اعتنایی وارد حوزه ی «فلسفه های مضاف» (اخلاق، فلسفه سیاسی، فلسفه اقتصاد، فلسفه تاریخ و ...) نشدند. حتی با اینکه طراحان بحث «ولایت فقیه» بیشتر از فقیهانی بودند که که مدرس فلسفه بودند، با این حال عمده ی ادله و اقامه ی استدلالات برای توجیه این «ولایت» دارای سبقه ی فقهی (و گاهی عرفانی) است و چندان رنگ و بوی فلسفی ندارد.
در حقیقت جدایی بین زیست اغلب فلاسفه شیعه از سطح زیست سیاسی و حتی کناره گیری برخی از آنان از امر سیاسی و همچنین محدودیت ها و نا امنی ها و عدم مساعد بودن شرایط محیطی برای تدوین نظرات فلسفی در حوزه فلسفه مضاف، این فیلسوفان را در حد مسائل فلسفی یونانیان متاخر (ارسطو، افلاطون و افلوطین) نگه داشت و موجب شد فلسفه ی شیعی در سطح مباحث الهیاتی و کلامی و خداشناسی و هستی شناسی باقی بماند.
وجود این کاستی ها پس از اصلاحات ارضی موجب سه نوع واکنش از سوی شیعیان شد. گروهی مانند بازرگان و سحابی مباحث فلسفی را بی فایده دیده و روی علمگرایی به عنوان راه نجات تاکید کردند. بقایای اینان را در سطح اقتصادی در میان تکنوکرات های دانشکده اقتصاد نئولیبرالی دانشگاه شریف می توان امروز مشاهده کرد.
واکنش دیگر از سوی کسانی مانند «احمد فردید» و «محمد مددپور» و شاگردان آن ها بود. آنان بجای التقاط بین فلسفه یونان و کلام-عرفان شیعی، دوآلیسم فلسفی دیگری را (که جدیدتر و کاراتر بود) تجویز کردند و عرفان ابن عربی و کلام شیعی را با فلسفه ی هایدگر پیوند زدند. آنان بواسطه به ارث بردن سنت «هراس از انقلاب و خشم از امپریالیسم» -که در کسانی مثل شریعتی و آل احمد نهادینه شده بود-، در ضدیت همزمان با مارکسیسم و لیبرالیسم و حتی سوسیال دموکراسی، برای مقابله با موج مدرنیته نیاز به ذخیره ی فلسفی قابل اعتناتری از فلسفه یونان و منطق ارسطویی داشتند.
لذا نزدیک ترین گزینه به آنان مارتین هایدگر بود. آن ها بدبین بودن هایدگر را با مباحثی از عرفان ابن عربی پیوند زدند که نگاهی بدبینانه به تحولات عصر خود را ترویج کنند. از آنجا که ابن عربی (این عارف خیال پرداز شیعه) اعتقاد داشت که خدا در هر عصری با یک کلمه ی خود ظاهر می شود، در عصر آخر الزمان خدا با کلمه جلاله ی «مظل» ظاهر خواهد شد. در قرآن از یک مرحله به بعد، خود خدا انسان غرق در گناه را تنها خواهد گذاشت و هدایت خود را از او برخواهد داشت و حتی به او کمک خواهد کرد که گمراه تر و نابیناتر شود و سایه ای بر حقایق خواهد انداخت. ابن عربی از این مفهوم استفاده نمود و در مرحله بندی های تاریخی خود از جهان، اعتقاد داشت که قبل از ظهور انسان کامل، خدا با چنین نامی بر حقایق جهان سایه خواهد انداخت و او را در گمراهی آشکار و ظلال مبین گرفتار خواهد ساخت. به همین جهت احمد فردید و شاگردان رادیکال وی هریک به نحوی از این آموزه ی «پیش از ظهور» استفاده کردند.
شاگردان متاخر احمد فردید صد البته همگی مانند استاد خود فکر نمی کنند. اما در تعداد فراوانی از حوزه ها مثل مساله تکنولوژی، ازخودبیگانگی و اسارت انسان در دنیای مدرن، نقد کلیت مدرنیته و ... از ادبیات احمد فردید استفاده می نمایند. از این افراد می توان به مرتضی آوینی، مددپور، معارف، زرشناس و همچنین رضا داروی اردکانی اشاره کرد. اما این هردو برای جامعه ای که اکنون حکومت را بدست گرفته است کافی نبود. نه فلاسفه صدرایی دردی از اصولگرایان که اکنون در قدرت بودند دوا کردند و نه عرفا و نه «نوفردیدی ها» و نه لیبرال های اسلامی علمگرا.
اصولگرایان در دوران حکومت خود به دلیل فقدان ایدئولوژی سیاسی و فقر نظری به سراغ نسخه های نولیبرالی امثال شمس الدین حسینی و جمشید پژویان و فرزین رفتند. بخصوص پس از آغاز شکست های سیاسی اصولگرایان و دولت آنان و بخصوص بعد از ایجاد روند اقتصادی نئولیبرالی پس از جنگ، گروهی از اصولگرایان به این کاستی ها آگاه شدند و به سرعت به این روند معترض شدند. آنان متوجه شدند که مدلی از مدرنیته ی آمریکایی درون ایران در حال پیاده سازی است و این در حالی است که نه فردیدی های جدید در مقابله با آن نسخه ای دارند و نه صدراییون!
نوبت به واکنش سوم که از همه متاخر تر است رسید. در این میان کسانی مانند «مهدی نصیری، ابراهیم فیاض، حسن عباسی و...» به این نتیجه رسیدند که فلسفه و فکر فلسفی برای آنان راهگشا نبوده است. آنان با وجود وفاداری به مشی فقهی و سیاسی آیت الله خامنه ای و آیت الله خمینی، مدرس فلسفه بودن هردوی آنان را ندیده گرفتند و در مقابله با روحانیت رسمی حاکم (بخصوص روحانیت اصولگرای صدرایی و محافظه کار) به نقد فلسفه و بخصوص فلسفه ی صدرایی پرداختند.
آنان خواهان تحول و نوسازی در فقه شیعه برای پاسخ به مسائل روز شدند و حتی مطالبه ی نوسازی علم اصول را دارند.
اما پرسش نهایی این است که آیا فقه شیعه نیز با توصیفاتی که گفته شد، برای حل مسائل حاد اقتصاد سیاسی و حل تضادهای پایه ای موجود در جامعه، ظرفیت لازم را دارد؟ و آیا فقر نظری اصولگرایان باز هم با توسل به ادبیات چپ و چپ نو و پست مدرن ها در مقابله با موج جهانی سازی کارساز است؟
نقدی به مواضع و روش های موجود جریان چپ در قبال اصولگرایان
هیچ کس فراموش نمی کند که پس از دهه 60، بیشترین برخوردها با تشکلات کارگری و دانشجویی و اساتید و روشنفکران و اقتصاددانان چپ در دوران ریاست جمهوری نماینده ی اصولگرایان رخ داد. هیچ کس منکر این نیست که جریان اصلاحات و تیم اعتدال از تیم فاشیستی نظامی یاد شده شاید گاهی ملایم تر عمل کرده باشد. اما به نظر نمی رسد وجود این تفاوت بتواند تعیین کننده ی جهت گیری کلی سیاست ما باشد.
در جریان مبارزات انتخاباتی و یا در تنش های سیاسی بزرگ هر ساله جریان چپ عزا می گیرد. جریانی موسوم چپ رفرمیست (محفل راه توده ، حامیان مرتضی محیط ، محفل فداییان اکثریت ، محافل چپ فرهنگی و چپ پست مارکسیست و...) در هر تنشی میان اصولگرایان و اصلاح طلبان - به واسطه شباهت خواسته ها و سبک زندگی خود با بخش بزرگی از بدنه ی اصلاح طلبان داخل و خارج از کشور- ، از اصلاح طلبان بطورکامل حمایت می کند و هر طرف که جریان اصلاحات فرمان را بچرخاند، آنان نیز به همان سمت رفته و رفتار سیاسی خود را با منویات دفتر مجمع روحانیون مبارز تنظیم می کنند.
جریان بزرگ دیگری بی اعتنا به نزاع های موجود و جدال های داخلی به دلیل اینکه به دنبال جذب روشنفکران و دانشگاهییان و دانشجویان و زنان پیشرو و هنرمندان است، قاعدتا به این واسطه با اصلاح طلبان مشکل پیدا خواهد کرد. در حقیقت این جریان بزرگ از «چپ رادیکال» می داند که اصلاح طلبان نیز در جریان تبلیغات و کنش های خود دقیقا به دنبال جذب همین اقشار هستند. این خط افرادی را جذب می کند که از توان اصلاحات برای مقابله با کلیت نظام نا امید شدند و به سمت سیاست رادیکال گرایش یافتند. در حقیقت این نوع جذب نیرو می تواند عملا بی فایده باشد. چرا که نیرویی جذب شده است که «گزینه ی چپ رادیکال» را به اشتباه با جریان برانداز و اپوزیسیون انقلابی (مثل سایر شاخه های اپوزیسیون) یکسان می داند و در عین حال وظیفه اصلی چپ که تقویت بنیه ی طبقه کارگر در مبارزه طبقاتی و پیشبرد هژمونی اندیشه سوسیالیستی و اعاده حیثیت آن در سطح عام جامعه است، را نادیده می گیرد. به همین جهت، بیش از اینکه چپ رادیکال خصم اصلاح طلبان باشد، ناخودآگاه خود را تبدیل به «رقیب» اصلاح طلبان می کند.
در حقیقت (بخش معینی از چپ رادیکال) نیز به دلیل شباهت سبک زندگی خود و سبد محصولات فرهنگی مشابه خود با این اقشار و برخی از رفتارهای روزمره (رابطه آزاد جنسی، مصرف الکل و سیگار، برگزاری مهمانی و گعده و کافه رفتن و تئاتر دیدن و ...) اغلب می تواند با طبقه متوسط ارتباط برقرار کند و طبیعتا ً ذهن آن را معطوف به مطالبات طبقه ی متوسط و گفتمان آن کند.
این روند در ادامه موجب ایجاد «واسطه سازی سیاسی» در سطح نیروهای چپ داخل و خارج ایران شد. به این معنا که هم چپ رادیکال و هم چپ رفرمیست به واسطه فقدان دسترسی مناسب به طبقه ی هدف نیروهای چپ «طبقه کارگر صنعتی» -که در دوران تعدیل ساختاری در دور اول ریاست رفسنجانی از کلان شهرها به دلیل سیاست های نولیبرالی در حوزه مسکن اخراج شدند و دیگر مانند گذشته در دسترس چپ رادیکال نیستند-، ارتباط ارگانیک سیاسی ندارند و به همین جهت در انتخاب «طبقه ی هدف» برای جذب نیرو با اصلاح طلبان به اشتراک رسیدند. از آنجا که جریان اصلاحات نیرویی «پر قدرت، پر رسانه، متحد، دارای توان قانونی و رسمیت بیشتر و دارای روند مبارزه ای کم هزینه تر است و دارای دسترسی به شاهراه های سیاست رسمی و ثروت رسمی و امکان ورود به قدرت بدون دردسر و ... » است، لذا جریان چپ همواره در رقابت و یا همراهی با «جامعه هدف» اصلاح طلبان عقب است و همواره با نقشی واکنشی نسبت اصلاح طلبان ظاهر خواهد. در حقیقت چه رفرمیسم و چه رادیکالیسمِ چپ، در شرایطی که مشی کنش گری و کادرسازی فعلی را دنبال کند، به چیزی جز «مازاد اصلاح طلبی» تبدیل نخواهد شد. و این اتفاقی است که تا کنون با آن مواجه بوده ایم.
ما چپ های رادیکال که پس از دهه هشتاد تنها در سطح شبکه های اجتماعی و محافل روشنفکری و محیط کار و... ، تنها شعار مقابله با تمامی جناح ها را سردادیم، (و در عمل ما همگی خود را در کشمش و مقابله با اصلاح طلبان تعریف کردیم) از این مهم غافل شدیم که انحصار کنشگری چپ رادیکال علیه منافع یک بخش و نادیده گرفتن بخشی دیگر به نفع بخش مغفول مانده است. ما در شبکه های اجتماعی و سایت ها و مقاله ها و در کنش های عملی تنها و تنها با اصلاح طلبان و بدنه ی اجتماعی آنان درگیر شده ایم، چرا که جرات نداشتیم تا اصولگرایان را نیز در لیست مخاطبان خود جای دهیم. (با اینکه می دانستیم خطر ضریب امنیتی هردوی آن ها می تواند برابر باشد)! به این ترتیب پس از فروافتادن موج جنبش های رادیکال دانشجویی دهه 80، مواجهه ی چپ با اصولگرایان و کلیت وضع موجود، اساساً با واسطه ی خود اصلاح طلبان و از کانال اصلاح طلبان مقدور بوده است. به طور مثال اگر چپ رادیکال یا چپ رفرمیست به وضعیت موجود و یا تصمیم مجلس و... اعتراضی داشت اغلب یا در تجمعات مشترک با اصلاح طلبان آن ها را بیان می کرد و یا با محکوم کردن اصلاح طلبان به وادادگی و اعمال خشونت آمیز و ضد انسانی در دهه ی 60، باز هم (رقیب-همراه) خود را مخاطب قرار می داد.به این معنا تصور موجود این است که بدلیل 2مسئله مهم یعنی «مذهب» و «سبک زندگی» اساساً چپ رادیکال نیز مانند چپ رفرمیست از مواجهه مستقیم با بخش دیگری از جناحین موجود صرف نظر کردند. این صرف نظر کردن از برخورد عملی و نقد نظری جناح دیگر بورژوازی در داخل،البته خطرات دیگری نیز برای چپ دربرداشته است.
دزدی گفتمانی اصولگرایان از ادبیات چپ و مبتذل کردن آن (3تیر شکست چپ است نه اصلاحات!)
اگر اصلاح طلبان به واسطه سردادن شعارهایی از قبیل آزادی های مدنی و مردم سالاری و دموکراسی و ... و عدم پیگیر بودن در دنبال کردن این شعارها رقیب جریان چپ حساب شدند، پر واضح است که برخی جناح های اصولگرایان با سردادن شعار عدالت اجتماعی و حق تعیین سرنوشت ملی (استقلال) و مقابله با استعمار، نیز به طریق اولی رقیب جریان چپ هستند. وقتی بخشی از اصولگرایان با ژست های پوپولیستی، مانند سال های ابتدای انقلاب خود را "پاسدار حقوق مستضعفین و پابرهنگان و تامین کننده نیازهای آنان و گیرنده ی حق آنان در برابر زورمندان و مفسدان و ثروتمندان" اتفاقا رقبای خطرناک تری برای چپ محسوب می شوند. چرا که به واسطه فقدان منابع ایدئولوژیک قابل اتکا برای تحقق چنین اهدافی و عاریتی بودن بخش عمده ای از ادبیات ایشان از غرب و شرق - چنان که اصلاح طلبان نیز اساسا منابع درون زا برای تفکر ندارند و برخلاف اصولگرایان صادقانه به این امر معترف اند- ، در نهایت با اقدامات انحرافی شان، جنس تقلبی به مردم بفروشند. آنها در این بازار مکاره ی سیاست، قطعا می توانند با سواستفاده از شعار عدالت اجتماعی و مقابله با امپریالیسم و حق ملی برای تعیین سرنوشت این شعارها را مبتذل کنند و امکان هژمونیک شدن شعارهای طبقه کارگر و نفوذ این شعارها و اهمیت و اکنونیت آن را در جامعه از بین ببرند(که تا کنون نیز چنین کردند). اصولگرایی حمایت از فلسطین، یاری به کشورهای ضعیف برای استقلال در مقابل قدرت ها و همچنین از بین بردن شکاف طبقاتی را در بین عامه ی مردم با اقدامات سطحی و اپورتونیستی خود عملا مبتذل کرده است.
همانطور که در ابتدا نیز بیان شد، آنان به دلیل فقدان طرح اقتصادی مشخص و عاریتی بودن طرح هایشان و رویایی بودن و بی مبنا بودن خود، ابتدا در دولت احمدی نژاد شعار عدالت سرداده و دقیقا زمانی که دیدند در دم و دستگاه خود طرحی برای مواجه با ساختارهای مدرن اقتصادی ندارند (مثلا چیزی را ندارند که جایگزین بانک و بورس سرمایه داری کنند و ...) دست به دامان اقتصاد دانان تکنوکرات و نئولیبرالی همچون شمس الدین حسینی و جمشید پژویان شدند تا آنان به اسم عدالت شوک درمانی نولیبرالی را در کشور به پیش ببرند. هرچند شمس الدین حسینی وزیر اقتصاد رئیس دولت اصولگرایان در دهه هفتاد کتابچه ای در دفاع از پروژه اقتصادی خصم اصولگرایان (هاشمی رفسنجانی) دارد، اما توسط دولت عدالت گستر به کار گماشته شد تا بتوانند تنها طی چهارسال، بیش از 20درصد اقتصاد کشور را خصوصی سازی کرده و ایران را در آستانه ورود به سازمان تجارت جهانی قرار دهند و ایران را مقصد صدور کالاهای سوپرلوکس و گران قیمت جهان گردانند تا با این کار دو نوبت از صندوق بین المللی پول و بانک جهانی از احمدی نژاد ضد امپریالیست تقدیر شود!
حتی دادن پروژه هایی مثل مسکن مهر به بخش خصوصی و ناکارآمدی پیمانکاران خصوصی در پایان دادن و تکمیل این طرح ها و کم فروشی های متعدد آنان نیز در چهارچوب فروش بی حساب و کتاب اعتبارات دولتی (که منجر به ایجاد تورم گسترده شد) معنا می یابد. اگر کسی کتاب اقتصاد بخش عمومی جمشید پژویان مشاور اقتصادی و نظریه پرداز طرح هدفمندی یارانه ها و پروژه دکترین شوک ایران و رییس شورای رقابت احمدی نژاد را خوانده باشد، متوجه می شود که پرداخت های انتقالی (یارانه های دولتی) از دید وی باید برای همه ی اقشار جامعه برابر باشد. چرا که اگر یارانه ی ثروتمندان حذف شده و به یارانه ی فقرا اضافه شود، (انگیزه های نهایی ِ سرمایه گذاری طبقه ثروتمند کاهش می یابد!) و این به ضرر سیستم بازار آزاد است. لذا از دید وی مادام که امکانش باشد نباید تا سال گذشته نباید یارانه ی افراد ثروتمند حذف شود. اما عزیزان جبهه پایداری چنین دولتی را با این ابعاد جنگل فروشی، زمین فروشی، خصوصی سازی، آزاد سازی تجاری و واردات ماشین های لوکس و ... را عدالتخواه معرفی می کردند که شعارهای امام و انقلاب را زنده کرد! به همین جهت به راحتی می توان حمایت بخش های ضعیف جامعه از احمدی نژاد را در یک یادداشت و مقاله ی ارزشی! توجیه کرد و تئوریزه نمود.
از طرفی جریان اصولگرا مانند سال های آغازین انقلاب با طرح شعارهای ضدامپریالیستی، عملا موجب کشش طبقه متوسط به سمت امپریالیسم شده است. چه اینکه طبقه متوسط زمانی که وابستگی اقتصادی و حتی سیاسی دولت اصولگرایان را به امپریالیسم شرق (روسیه، چین و هند و ...) را می بیند، با قدرت بیشتری می تواند واقعیت امپریالیست بودن و سلطه گری و ستم گری آمریکا را تحت شعاع مقابله با اصولگرایان رد کند و کل تاریخ ایران معاصر را فراموش کند و با دوست خواندن آمریکا، خود را به رویایِ زندگی در شرایطِ فیلمِ امریکن پای و رسیدن به استانداردهای زندگی آمریکایی نزدیک کند.
جناح اصولگرا چنان مقابله با امپریالیسم را مبتذل کرده است که تصور عموم مردم این است که مقابله با امپریالیسم به معنای ایجاد نزاع های منطقه و سردادن شعار «مرگ بر آمریکا» است. غافل از اینکه اولین گام استقلال از قدرت های امپریالیستی، استقلال عمل اقتصادی است که تمامی دولت های پس از جنگ در ایران، اساسا بر خلاف این مسیر حرکت کرده و می کنند و موج کالاهای وارداتی شرق و غرب کمر بورژوازی صنعتی – ملی را شکسته است.
این ابتذال تنها در محیط سیاسی و اقتصادی مطرح نیست. جریان اصولگرا به واسطه ضد مدرن بودن و ضدآمریکایی بودن خود سعی دارد تا با مظاهر فرهنگ آمریکایی و ورود آن به کشور مقابله کند. او سعی دارد سبک زندگی مردم را در برابر سبک زندگی آمریکایی محافظت کند و از اثرات سوء جهانی شدن بکاهد. بخش عمده ای از جریان اصولگرا خود را انقلابی می خواند و برای مقابله با «مصرف گرایی»،«سواستفاده جنسی از زنان» و ... طرح هایی در سر دارد. وانگهی نکته ی مهم این است که هدف این فراکسیون از نظام بازگشت به زندگی سنتی گذشته و احیای سنت های دیرین است، نه فراروی و گذار از سبک زندگی مدرن!
جریان اصولگرا با وام گرفتن از ادبیات چپ و همچنین ادبیات پست مدرن و جامعه شناسی انتقادی، به نقد رسانه در عصر مدرن می نشیند و مسائل یادشده را مورد نقد قرار می دهد اما راهکار ایجابی روشنفکران اصولگرا نسبتی با ادبیاتی که برای نقد انتخاب کرده اند ندارد. در حقیقت با انتخاب یک راه حل ارتجاعی و استفاده از کلید واژه ی مبتذل علی شریعتی «بازگشت به خویشتن!» مانند رادیکال های توری و اشرافیت فئودالی روشنفکر انگلستان که به دنبال نقد عرفانی و رویایی دنیای مدرن در قرن 18 بودند، سودای بازگشت به شرایط فرهنگی گذشته و احیای سنت های درهم کوبیده شده ی گذشته دارند.
اصولگرایان برای تداوم سنت های زیستی و خانوادگی سنتی، نیاز به خانواده ای دارند که زن بیشترین وقت خود را در خانه بگذراند و برای این مهم لازم است که زنان همچنان مانند سال های پیش از دهه هفتاد و هشتاد، دوباره بیش از 3-4 فرزند بیاورند تا بطور کامل در منزل سرگرم شوند و لشگر مسلمانان شیعه در رقابت با موج زاد و ولد (بخوانید جوجه کشی) وهابیون سنی مذهب در مرزهای ایران و کشورهای اروپای شرقی، کم نیاورد. به این جهت بدیل ها و راهکارهای ارتجاعی در برابر بدیل های مترقی و انقلابی چپ باید شناسایی و بیان شود. اصولگرایان که سبک زندگی و زیست مورد نظر خویش را مانند فاشیست ها با زور و اعمال سانسور و قهر تحمیل می کنند، این حقیقت را درک نمی کنند که علت نیاز دائمی شان به سرنیزه این است که بدیل مورد پسندی در برابر سبک زندگی موجود ندارند.
در این میان چپ رادیکال و چپ رفرمیست، هردو به واسطه زیست فرهنگی در میان طبقه متوسط، درک نمی کنند که حضور سیاسی و تظاهر فرهنگی این طبقه خود یکی از موانع جدی گسترش مبارزه طبقاتی در جامعه است. طبیعی است که این چپ که خود متاسفانه تا خرخره در سبک زندگی و زیست طبقه متوسطی و برندبازی و امریکن لایف گیر کرده، نتواند این زوایا را شناسایی کرده و ورود کند.
حال که اگر به طبقه هدف و به پایگاه طبقاتی اغلب نیروهایی که اصولگرایان درسطح جامعه جذب کرده اند نگاه بیاندازیم،متوجه خواهیم شد که پیروزی بعدی اصولگرایان و حاکم شدن فشارهای سابق اتفاقا و دقیقا ناشی از ضعف چپ است و نه صرفا ضعف اصلاح طلبان و سایر جناح های رنگارنگ و پوسیده ی اپوزیسیون!
چپ برای ایجاد فضای نوینی از کنش و بازکردن فضاهای جدید برای حضور چاره ای جز این ندارد که از پوسته ی فعلی کنش گری سطحی را دور بیاندازد. دیگر کافی ست که خود را بدیل اصلاحات معرفی کرده یا همراه اصلاحات معرفی کنیم. حتی دیگر کافی ست که خود را اصلاح طلبی مترقی تر از اصلاح طلبان حکومتی جا زده و مدعی تفاوت بین موسوی ها و خاتمی ها از زمین تا آسمان شویم تا بتوانیم در این شکاف خیالی به زیست بی کنش سیاسی خود ادامه دهیم و آنگاه دم از وفاداری به «تز یازدهم» مارکس درنقد فوئرباخ بزنیم.
این چپ وظیفه دارد تا افشا کند که مدعیان آزادی و دموکراسی در درون جریان اصلاحات، هرگز در عمل و در درون محافل خود و حتی نسبت به منتقدان اصلاحات (و حالا اعتدال!) برخوردی دموکراتیک نداشته و وفاداری اش به آزادی انسان یک وفاداری صوری است و اگر نبود بیچارگی مردم و جریانات سیاسی و رجوع جبری شان به گزینه ی «انتخاب بین بد و بدتر» هرگز در هیچ جای معادلات سیاسی این کشور جایی نداشتند. این جریان شعار «ایران برای همه ی ایرانیان» داده است ولی حقوق اقلیت های قومی را ضایع کرده است و همچنین شعار «رهایی جامعه مدنی» داده است ولی در دوران حاکمیت خود با تشکل های مستقل کارگری و صنفی (که بخشی پذیرفته شده در جامعه مدنی بورژوایی هستند) چه ها که نکرده است و خانه کارگرش نیز چه برخوردهایی که با منتقدان خود (به صورت فیزیکی و ذهنی و امنیتی) نداشته است!
امروز جریاناتی که از درون چپ تمایل دارند تا حقیقت برنامه های اقتصادی و سیاسی و اجتماعی اصلاح طلبان و برخوردشان با جریانات چپ را نادیده بگیرند، ادامه ی همان جریانی هستند که دیگر دوست ندارند «تنها منتقد باشند!». آنان از نقد خسته شدند و می خواهند بجای "چپ منتقد" ، یک "چپ ثناگو" باشند. کما اینکه اعقاب شان ثناگوی کره شمالی و قذافی و بشار اسد و جمال عبدالناصر و حافظ اسد و رابرت موگابه ها بودند و کما اینکه در زمان حیات شوروی و اقمار آن، ثناگوی سوسیال امپریالیسم و سرمایه داری دولتیِ مستبد در «اردوگاه مادر» بودند!
از طرف دیگر، همین چپ وظیفه دارد تا افشا کند که مدعیان عدالت گستری و استعمارستیزی و استقلال چگونه به دنبال رسیدن به این اهداف هستند. باید مشخص شود که فرق است بین سیاست خودرهاسازی و سیاست «مطالبه گری». ما می گوییم رهایی یک طبقه و یک ملت وظیفه خود آن گروه و ملت و طبقه است و بدست خود آنها و با هدایت و یاری پیشتازان اش میسر است. حال که جریان اصولگرایی با ایجاد تشکیلات دولت ساخته و قلابی «مثل جنبش عدالتخواه دانشجویی»، مستقل از نظرات قربانیان بی عدالتی و تبعیض به نمایندگی از آنان قرار است از مسئولین مطالبه و تقاضا کنند تا مثلا فلان بلای اقتصادی و سیاسی اتفاق نیفتد! چرا که مبادا روزی با رخ دادن یک مبارزه صنفی و تبدیل آن به کنش سیاسی برای برای ساحت قدسی و آسمانی مسئولین محترم دردسری پیش بیاید و با ایجاد «جنجال» و «سیاه نمایی» زحمات بیکران مسئولین دلسوز و عزیز نادیده گرفته شود و مقدسات آسمانی به لرزه در بیاید! لذا باید در برابر این نوع شبه عدالتخواهی نیز ایستاد و آن را نیز باید افشا کرد و نباید فریب کم جمعیت بودن این جریانات را در ابتدای کار خورد.
این چپ باید درک کند که برخلاف تبلیغات دائمی تریبون های اصلاحات و امپریالیسم آنگلوساکسن، همه ی مدافعین این چنین گفتمانی حقوق بگیر و مزدور و آگاه به حقایق و ساندیس خور نیستند. بلکه شاید اغلب این جمله را نشنیدند و یا درک نکرده اند که: "مادام که افراد یاد نگیرند که در پس هر وعده و وعید سیاسی، اخلاقی، فرهنگی و ... منافع گروه ها و طبقات ذی نفع مورد شناسایی قرارنگیرد، مخاطبان آن ادعاها همواره قربانی فریب یا خودفریبی هستند!" (لنین)
9/12/93