معمای اقتصاد «جدالی میان علوم انسانی و علوم طبیعی»
پیش از بازکردن هر بحثی پیرامون مسئله علوم آکادمیک و دانشگاهی در ایران، باید در پیشگاه مخاطبان این نشریه (یعنی بطور عمده "دانشجویان") نکاتی را پیرامون ساختار جذب نیروی انسانی مراکز آموزش عالی در ایران (دانشگاه ها) به عنوان مقدمه یادآور شویم.
پروسهی پذیرش دانشجو در ایران در مراحل مختلف خود - از هدایت رشته دانش آموزان دبیرستان تا فارغ التحصیلی از دانشگاه- روند بغرنج تری را به نسبت سایر کشورهای توسعه یافته تر داراست. به این معنی که انتخاب گروه تحصیلی در زمان شانزده سالگی یک انسان نوجوان اتفاق می افتد. در میان تعداد زیادی از افراد دیده شده است که به دلیل اعمال نفوذ خانواده و مدرسه و عدم استعداد یابی صحیح فرد در نظام آموزشی، تعدادی از نوجوانان نسبت به رشته تحصیلی خود (خواه رشته ریاضی، تجربی یا انسانی) بی تفاوت و یا بی علاقه اند و این امر روی روند افت تحصیلی آنان تاثیر عمیقی میگذارد. همچنین به دلیل عدم شناخت رشته ها و شاخه های درون یک گروه تحصیلی، نوجوان ممکن است دچار خطا شود. این روند در مقاطع تحصیلی بالاتر با انتخاب رشته حادتر می شود.
ملاحظات اقتصادی خانوادهها ، جامعه و فرد، و از طرفی توصیههای معاش اندیشانهی مشاوران تحصیلی موجب میشود بخش قابل ملاحظهای از داوطلبان کنکور انتخاب از روی «مصلحت» را به انتخاب از روی «علاقه» ترجیح دهند. از سوی دیگر پس از انتخاب رشته، گردونه ی شانس لیست انتخاب شده توسط داوطلب مثل روند بازی رولت روسی عمل میکند و هر فرد را با شانس و اقبال به یک گوشه پرتاب میکند و روند زندگی آتی او را رقم میزند.
داوطلب کنکور نگران از تلف شدن عمر و زمان و هزینه (و گاهی نگران از خدمت سربازی یا خدمت شوهر) حتی اگر در بازی خود را بدشانس بداند و رشته و محل تحصیل مناسبی نصیباش نشود، باز به کارت سرنوشت تن داده و با همان کارت بازی میکند. این در حالی است که بعضا نه شناخت صحیحی از آن علم یا دانش دارند و نه علاقهی پیشینی به آن رشته در درون آنها به وجود می آید.
این مسئله برای کسانی که در رشته «علوم اقتصادی» پذیرفته می شوند گاهی به گونه ای حادتر نمایان میشود. چه اینکه اولا خود این رشته در درون خود بحث برانگیزترین چالشها را دارد و تناقضات و تعارضات درونی آن هنوز حل نشده است و مانند رشته های مهندسی و علوم پایه و ریاضی و پزشکی و حقوق، یک پکیج و مجموعه ی مشخص و بی دردسر نیست. و ثانیا در ایران دیده می شود که از تمامی گروههای تحصیلی (ریاضی، انسانی و حتی تجربی!) می توانیم به راحتی در مقاطع مختلف وارد حوزه ی این رشته از علم شویم. ثالثا: آینده شغلی آن نیز مانند آینده شغلی یک مهندس و یا پزشک و یا یک وکیل و یا حتی یک هنرمند، مشخص نیست و انعطاف و تلورانس بالایی دارد. یک دانش آموخته علوم اقتصادی را میتوان در لباس یک اقتصاددان ارشد و یک وزیر یا رییس بانک مرکزی و یا عضو هیئت علمی دانشگاه و یا ارزیابی کننده اقتصادی یک بانک یا شرکت بزرگ دید و برای وی درآمدی بیش از هزاردلار در هفته را تخمین زد و یا میتوان در قامت یک حسابدارِعادی و یا فعالِ رده پایین بورس و یا مدیر فروش و بازاریاب و حتی یک خبرنگار اقتصادی دید که درآمدش در حد یک کارگر کاشیکارِ نیمه حرفهای باشد.
از سوی دیگر مواد درسی و سیلابس دروس این رشته به گونهای است که بخصوص در ترمهای ابتدایی (در ایران) برای دانشجوی اقتصاد جذابیتی ایجاد نمی شود و صرفا با بحثهای غیر ملموس اقتصاد خرد و آمار کاربردی، دانشجو نسبت به رشتهی خود گیج و گاهی به اصطلاح امروزی «زده» می شود.
در این بین دانشجو در میانهی راه با دروسی مواجه میشود که بغرنجترین مسائل علوم انسانی و مسائل ملموس و پرسش های بنیادین در مورد ساختار جامعه در آنها مورد بحث قرار میگیرند. دانشجویی که تا دیروز غرق در مباحث تجربی و ریاضی بوده است به ناگاه وارد فضایی میشود که شاید نسبت به آن علاقه ای و یا حتی استعدادی نداشته باشد. از طرف دیگر دانشجویانی که از رشته انسانی آمده اند نمی توانند نسبت به این مباحث و مباحث قبلی ارتباط برقرار کنند. اگر اساتید مجرب دانشگاه آن دسته از دروس را تدریس کنند، دانشجو با کلیه پیش فرضهایی که در ترمهای پیشین آنها را از اصول مسلم علم میشناخته است دچار مشکل می شود و نسبت به آنان تردید می نماید و به دنبال اصولی جدید می رود که به دلیل ساختار تدریسی (غیر تحقیقی) آموزش عالی در ایران، معمولا پاسخهای مناسب دریافت نمی شود.
از طرف دیگر اگر دروس یاد شده (توسعه اقتصادی، نظامهای اقتصادی، تاریخ عقاید اقتصادی، اقتصاد ایران، بودجه، برنامه ریزی و جغرافیای اقتصادی و مبانی اقتصاد اسلامی، نظام اقتصادی صدر اسلام و مدیریت مالی و ...) توسط اساتید بی تفاوت و کم تجربه تدریس شوند، دانشجو اساسا با مسائل بغرنج و پیچیدگیهای این دانش آشنا نخواهد شد و دقیقا با این رشته به مثابه یک رشتهی مهندسی با روش شناسی علوم دقیقه (علوم محاسباتی) برخورد خواهد کرد که تا کنون عوارض آن را در نتایج برنامه ریزیهای اقتصادِ ملی، در دهه هفتاد و دهه هشتاد ایران دیده شده است.
چالش این دانش بین رشته ای {رشته اقتصاد که ترکیبی از علوم محاسباتی و علوم اجتماعی می باشد} زمانی نمایانتر میگردد که متوجه شویم در ایران دانشآموزانی در گروه تحصیلی علوم انسانی دستهبندی میشوند که خانوادهها و نظامِ آموزشی عموماً آنان را نسبت به تحصیل در دو گرایش بزرگ دیگر (یعنی ریاضی و تجربی) ناتوانتر ارزیابی کرده اند. یعنی ما شاهد ارزیابی تبعیض آمیزی - مبتنی برسطح بهرههوشی دانش آموز(نه استعدادش)- هستیم که در کنار ردیفهای بودجهی پایین و امکانات اندک در رشتههای این گروه تحصیلی، همه و همه نشاندهنده ی جایگاه ضعیف علوم انسانی نزد جامعهی ایرانی است.
همین وضعیت در علوم انسانی ایران موجب شده است که برخی در ایران بخواهند اقتصاد را علمی طبیعی و دقیق و ریاضی وار معرفی کنند که نتایج بحثهای آن و تجویزات آن (مانند علوم مهندسی) مستدل، دقیق و بدون خطاست. علمی بی خطا که اگر ضعفهایی در وضع اقتصادی برآمده از نتایج آن و یا نسخههای دانش آموختگان اقتصاد است، نه از دانسته های اقتصادی آنان «بلکه ناشی از شیوه اجرای نامناسب و یا شرایط سیاسی و بین المللی نامناسب برای اجرای تجویزات علمی و یا ارائه تبیین های علم اقتصاد است»!
این دیدگاه که نگرش «مهندسی وار» به علم اقتصاد است، همچنان در جریان علمی بزرگی که ما آن را «جریان رسمی» (Main Stream) می نامیم، ادامه دارد. عمده شدن گرایش به این جریان نیز صدالبته صرفنظر از آسیبهای آن (بخصوص در اقتصاد ایران) ناشی از وضعیت نگرش به علوم انسانی نیز هست.
بحران در علوم انسانی:
امروزه عدهای معتقدند: آنچه که تا دیروز ما به آنها "علوم انسانی" می گفتیم چیزی جز مجموعه و سپهر گسترده ای از "دانستههای انسانی" و "دانشها" نیست که در چهارچوبها و گفتمانها و گفتمانهای متکثر و متنوع در موضوعات مختلف طبقه بندی میشوند. اما سوال اینجاست که: چه روندی و چه ملاحظاتی در پهنهی علم موجب شد که هرچه بیشتر بین تعریفها و روشهای شناخت و تجویز درعلوم انسانی و علوم طبیعی فاصله بیفتد؟
پاسخ به این سوال چندان نباید سهل و آسان باشد. پاسخهای ما با توسل به مجموعه ای بررسیهایِ تاریخی قابل بیان است. در گذشته یونانیان -که مرزهای دانش و حدود و ثغور علوم از ناحیه ی آنان برای اولین بار بازشناخته شد-، در تعریف علم تلاشهای زیادی نمودند. اغلب فلاسفه یونان علم را شناخت دقیق طبیعت و ماهیت چیزها می پنداشتند. آنان خودِ «شناخت» را تصور چیزی در درون ذهن -آنطور که واقعا هست- تعریف می کردند.
اما از دوران شکوفایی علمی و فلسفی یونان باستان (500 سال قبل از میلاد مسیح) تا قرن 18 پس از میلاد، با وجود ارائه تعریفات متنوع از علم و دانش، هرگز بین روش حصول به آگاهی و کسب دانش در عرصهی علوم طبیعی و علوم انسانی تفکیک معینی ایجاد نشد. حتی یونانیان (از جمله ارسطو) در عصر باستان سازوکارهای اجتماعی و مطالعه نهادهای اجتماعی و رفتارها و نوامیس اجتماعی را دارای طبیعتی معین می پنداشتند و آن را بخشی از "طبیعت اجتماع" معرفی می کردند که خدای جهان -همانطور که جهان هستی و طبیعت را خلق کرده-، طبیعت و فطرت اجتماع انسانی را نیز با قوانینی ابدی خلق کرده است.
مشابه این تفکر تا زمان "آگوست کنت" (پدر اروپاییِ علوم اجتماعی مدرن در قرن 18) ادامه داشت. او به تبعیت از رنه دکارت {فیلسوف و ریاضی دان قرن 16 فرانسه}، جهان و کنشهای آن را دارای طبیعتی معین معرفی می کرد و جوامع را نیز در این تعریف استثناء نمی کرد. از نظر او می توان همانطور که تحولات فیزیکی و طبیعی و مادی را تبیین کرد و اندازه گیری کمّی (عددی)، تحولات اجتماعی و ساختارهای انسانی را مانند کنشهای مطرح در شیمی و مکانیک و ... تبیین و توصیف و حتی پیش بینی نمود و برای روندهای آن نسخه های معین و مشخص تجویز نمود. به همین دلیل، او بر مجموعه نظرات اجتماعی خویش، نام «فیزیک جامعه» یا «مکانیک جامعه» گذاشت.
در حقیقت، پس از بسط اندیشه های پدران جامعهشناسی مدرن (مارکس، دورکهایم و وِبِر) بود که گام به گام و به مرور "علوم اجتماعی" و "علوم انسانی" هویتی مستقل از سایر علوم به خود گرفتند و سعی شد به اعتبار پیچیدگیهایی که انسان نسبت به سایر حیوانات و گیاهان و طبیعت و بطورکلی "جهان فاقد شعور" دارد، روشی مستقل در شناخت انسان و جوامع انسانی در افق علم ارائه شود. پیچیدگیهایی که بعدها به قدری مورد توجه قرار گرفت که موجب شد عده دیگری (مشخصا نظریه پردازان موسوم به "پست مدرن") آرام آرام بجای استفاده از واژهی "علوم انسانی" و "علوم اجتماعی" و "علوم اقتصادی" و "علوم سیاسی" و ... از پیشوند دیگری استفاده کنند و این بار از "دانش انسانی" و "دانش اجتماعی" و "دانشهای سیاسی" و "دانشهای اقتصادی" و ... صحبت کنند تا بتوانند به قول خودشان:«حیثیت لغتی بهنام (علم) {بهمثابه شناخت دقیق چیزها} را، حفظ کنند».
دانشمندان علوم انسانی به درستی به این نکته عمیق رسیدند که رفتارهای انسانی منبعث از بازخوردهای متنوع ساختارها و فرهنگها و نهادهای سیاسی و شیوههای زیست اجتماعی و همچنین اختیار و آگاهی انسان است. به این اعتبار، کنشهای میان انسانها اساساً در چهارچوب برآوردهای کمّی و ریاضیاتی و محاسباتی و حتی زیست شناختی قابل توضیح و تبیین نیست. در این میان حتی شاخه هایی مانند روانشناسی بالینی نیز کافی نمینماید. با این ملاحظات شاید بتوان در میان نظریات و قوانین علم اقتصاد صرفا چند قانون اصولی مثل (قانون عرضه و قانون تقاضا) را (آنهم در شرایط استاندارد) به مثابه یک "اصل" پذیرفت. مابقی قواعد و نظریات و قوانین برخلاف آنچه در گذشته و در ساحت علم اثباتگرایانهیِ موردِ نظرِ امثالِ آگوست کنت و ژان باتیست سِی و باستیا تصور می شد، به هیچ وجه اصولی "جهان شمول" (یعنی قابل تعمیم در تمام کشورها و مناطق و زمان ها و تاریخ) نیستند.
هر دستاورد علمی در حوزه علوم انسانی بواسطه سوژگی انسان در مطالعات آن ، نسبی و وابسته و محدود و مقید و مشروط به مناسبات تاریخی، فرهنگی، طبقاتی و جغرافیایی است. به این همین دلیل ما در حوزه علوم انسانی مانند علوم ریاضی و علوم طبیعی قواعد و قوانین ابدی و همه زمانی و همه مکانی نداریم و جز چند سوژه و ابژه ی پایه ای و چند اصل و قانون بدیهی، مابقی نظریات و قواعد و اسلوب ها و نسخه ها دارای اعتبار تام نیستند و کاملا نسبی و وابسته به فاکتورهای مختلف اند.
یکی از بیماری های امروز علوم انسانی، ارادهی معطوف به قدرتِ همان جریان (main stream) یا "جریان اصلی" است که تلاش دارد با تقلیل گرایی و ساده کردنِ نازک خیالانهی راه علوم (به ویژه در حوزه علوم اقتصادی) همه چیز را کمّی و عددی کرده و برای هرچیزی نسخه های فوری و بدون تعمق بپیچد که با چند فرمول ریاضیاتی و آماری اثبات شده اند. این بیماری در علوم انسانی - و بخصوص در ساحت علم اقتصاد- زمانی همه گیر میشود که برخی مدیران و مسئولین از کارشناسان اقتصادی نسخه های آسان و راحت الحلقوم بخواهند و در نهایت از آنان {نه نظریه و توصیه}، که گزارشهایی عددی و رقمی شده و با منحنیهای قابل اندازه گیری (آنهم در افق کوتاهمدت) بخواهند.
سهم علوم ریاضی و طبیعی در علوم اجتماعی و اقتصاد و گفتمانهای رقیب:
در مقابل این نگرش، جریانات متعددی از زمان تولد دانش اقتصاد سر برآوردند. در میان آنها دو گفتمان عمده عبارتند از گفتمان جامعه گرا و گفتمان نهادگرا -که خودشان امروزه شامل انواع دسته بندیهای جدید هستند- که در کنار نگرشها و مکاتب مذهبگرایانه ، زیست محیطی و رویکردهای مدافع حقوق اقتصادی زنان (اکونو- فمنیسم) و ... نقدهای مستحکمی را بر پیکر جریان اقتصادی اصلی در آموزش علم اقتصاد جهانی (Main stream) وارد ساخته اند.
اما پایه ای ترین نقد گفتمانهای رقیب در آموزش علم اقتصاد به جریان اصلی آموزش (چه در جهان و چه به طور خاص در ایران) چه بوده است؟
شاید بتوان بطور خاص مهمترین نقد مشترک گفتمانهای اقتصادی و آموزشی رقیب در عرصه علوم اجتماعی و اقتصادی را به جریان اصلی آموزش در این نکته جمع بندی کرد که آنان شدیدا نسبت به گارد بستهای که جریان محافظهکارعلمی یا همان "مِین استریم" دربرابر «بین رشته ای شدن مطالعات و آموزش علوم اقتصادی و اجتماعی» دارند، معترض هستند. از طرف دیگر آنان معتقد اند که جریان اصلی آموزش آکادمیک با کمّی و عددی و ریاضیاتی و فرموله کردن مسائل و سوژههای شناخت در علوم اجتماعی (بخصوص در اقتصاد) و تقلیل روابط به ارقام و اعداد و روابط آماری – ریاضیاتی، قصد دارند تا پیشفرضها و نظرات مورد علاقهی خود را (که اغلب تایید کننده شرایط موجود است) توجیه کنند.
آنان از دید گفتمانهای رقیب (بخصوص در علم اقتصاد) قصد دارند تا با استعانت از علوم دقیقه و طبیعی و ریاضی و قطعی، هاله ای مقدس پیرامون دانشها و دانسته هایی ایجاد کنند که خود بخشی از علوم انسانی اند و تابع شرایط داده های علوم انسانی هستند. به این ترتیب آنان می خواهند امکان بازنگری و تردید و حتی مطالعه تطبیقی آن نظریات را با شرایط مختلف سلب کنند و با پوشش "علوم جهانشمول"، نتایج عقاید خود را برای علمی "غیرجهانشمول" قابل تعمیم نشان دهند.
برای تقریب به ذهن مثالی ملموس در مورد بودجه ریزی در ایران در دهه هفتاد مطرح می کنیم:
در سالهای ابتدایی دهه 1370 در ایران جریانی بر سازمان برنامه ریزی و بودجه حاکم شد به شدت از دید نظری به دیدگاه (جریان اصلی) نزدیک بود. آنان نسخهای برپایه نسخه های اقتصادیِ صندوق بین المللی پول و بانک جهانی - با اندک ترین تلاش برای بومی سازی و تطبیق شرایط محل صدور نسخه با محل اجرای نسخه- ، اقدام به یکسری عملیات مالی و پولی کردند و به این بهانه که پیشفرضها و نظرات محل صدور نسخه «مبتنی بر اصول علم اقتصاد و محاسبات است»، نسخه مزبور را اجرا کردند.
غافل از اینکه بررسیهای اقتصاددانان حامی گفتمانهای رقیب در همان دوره نشان داد که احتمالا بواسطه عدم تطابق شرایطی خاص و عدم درک مسائلی مثل: «ناهمگونی شرایط فرهنگی کشور، ظرفیت اندک جذب سرمایه خارجی در اقتصاد، امکان گسترش فساد بخاطر عدم اجرای ملاحظات نهادی و ساختاری برای اصلاح شیوه کار موسسات تغذیه کننده از بودجه کشور، عدم توجه به منافع سایر طبقات اجتماعی زحمتکش، عدم توجه به ملاحظات تاریخی و منطقه ای و عدم توجه به ملاحظات منطقه ای و زیست محیطی و ...» بیش از پیش نسبت به ناکارآمدی طرح هشدار داده بودند. اما به هر ترتیب نتیجه این شد که کلیه پیش بینی های اقلیت منتقد – حتی با شدت بیشتر- به حقیقت پیوست.
به هر ترتیب، منظور این نوشتار هرگز این نیست که نکات و نقطه نظرات جریان اصلی و محافظه کار در علم اقتصاد ناصحیح است. بلکه ایراد اصلی و چالش دانشجویان و دانش آموختگان و اساتید این رشته در شناخت صحیح روش علمی صحیح در این علم است. روشهایی که خود می تواند منبعث از رویکردهای عقیدتی و ایدئولوژیک و حتی جایگاه اقتصادی و طبقاتی فرد در جامعه باشد.
ناگفته نماند که ریاضیات و آمار یک ابزار مهم و اساسی در علم اقتصاد محسوب می شود. استفاده از این «ابزار» نه تنها مانعی منطقی نیست بلکه کارگشاست. اما مشکل زمانی آغاز می شود که برای این دو علم بتوارگی قائل شویم و آن را از «ابزار» به «محور» تبدیل نماییم. کمّی سازی و مکانیکی کردن روابط، علـّی و معلولی دیدن و نهایتا خطی درنظرگرفتن امور آن هم با فرضهای تردید پذیر، همه و همه شاید در ابتدای امر یافته های پروژهها و نظرات ما را علمی و دقیق جلوه دهند و به آسانی برای مخاطب "آزمون پذیر" باشند. ولی این نتایج در مرحله ی عمل، چنان با دنیای واقعی بیگانه خواهند شد که به مرور موجب بی اعتماد شدن مردم و مسئولین به نظرات اقتصاددانان و کارشناسان اقتصادی می شود.
به همین سبب بخش پایه ای دانش اقتصاد و دروس ابتدایی آن (مانند اقتصاد خرد، اقتصاد کلان، اقتصاد سنجی، اقتصاد منابع و اقتصاد ریاضی و آمارکاربردی و بخش عمومی و پژوهش عملیاتی و ارزیابی طرحهای اقتصادی و ...) اهمیت ویژه ای دارند. ولی برای انطباق داده های این دروس وابسته به قواعد آمار و ریاضی، نیاز به تعمق و بازنگری دائمی در فروض و آکسیوم های علمی است.
باید توجه داشت که در درون همین دروس ظاهراً وابسته به علوم ریاضی، ملاحظات و پیش فرضها و آزمونهای متعدد رفتارشناسی و روانشناختی وجود داشته است. فروضی که در شرایط مختلف شاید نتایج متنوعی به بار آورند. ضمن اینکه در درون همین دروس محض و پایه و انتزاعی اقتصاد - با توجه به شرایط و محیط و زمان های مختلف و با توجه به نیازها و اضطرارهای متنوع در کشورها- مکاتب و نگرشهای متنوعی وجود دارند که همگی باید مورد بررسی قرار بگیرند. بویژه در عرصه اقتصاد سنجی و اقتصاد کلان و اقتصاد بخش عمومی همواره دو یا چند طیف عمده وجود داشته است. در درون ادبیات اقتصاد کلان تمام الگوها و مدل ها براساس نگرش کینزی و یا کلاسیکی بازنگری شده اند. همچنین در درون ادبیات اقتصادسنجی، مکاتب مختلفی ظهور کردند و دو رویکرد استقرار فروض کلاسیک و رویکرد بِـیـزیــَـن وجود دارد و در اقتصاد بخش عمومی نیز همواره دو مکتب اقتصاد دولت رفاه و اقتصاد دولت تعدیلی گرا قراردارند که اهداف و مدلهای متفاوتی را می طلبند. همه ای این ها در حالی است که تا دیروز به نظر میرسید حداقل تفاوت نگرش و رویکرد در دروس پایه ای و ابتدایی و محض دانش اقتصاد وجود نداشته باشد.
پس به نظر می رسد مخاطب علم اقتصاد (و علوم اجتماعی در کل) امروز باید در نگرش پیشین خود در باب علم تجدیدنظر کند و انتظار یک مجموعه دانسته های قطعی و یکپارچه را نداشته باشد. بلکه دانشجوی اقتصاد به مرور به این واقعیت می رسد که در دنیایی از علم گام نهاده است که دارای تکثر و رنگارنگی و تنوع است و هیچ «دانستهی» قطعی و نابی در سپهر این علم وجود ندارد و اگر وجود داشته باشد، شامل چند قانون بدیهیِ استثنایی است. دانسته هایی که ریاضیات و آمار در آن، تنها ابزار سنجش و محاسبه ی داده ها و ستانده های علمی هستند.